هانکه در فیلم عشق محصول سال ۲۰۱۲ یک زوج کهنسال طبقه متوسط فرانسوی را با نامهای ژرژ و آن لوران به تصویر کشیده است که با بازی ژان لویی ترنتینیان و امانوئل ریوا که یادآور فیلمهای بسیاری از سینمای فرانسه هستند خاطراتی از گذشته را به ذهن مخاطب متبادر میکند. ریوا با بازی درخشان خود در فیلم به یاد ماندنی هیروشیما عشق من به کارگردانی آلن رنه در ذهن مخاطبان سینما ماندگار شده است. هانکه از این تصویر که نیم قرن پیش شکل گرفته است استفاده کرده و بار دیگر او را در فیلمی با نام عشق و مضمونی فلسفی به بازی گرفته است. این زوج که هر دو استاد موسیقی بوده و اکنون بازنشسته شدهاند در دوران کهولت سن و زوال عقل قرار گرفتهاند. دختر این زوج که ایزابل هوبرت بازیگر نقش اصلی فیلم دیگر هانکه یعنی معلم پیانو آن را بازی میکند نوازنده موسیقی کلاسیک است. او درگیر زندگی خود بوده ولی به طور مرتب به پدر و مادر خود نیز سر میزند. این انتخاب تفاوتهای زندگی او و پدر و مادرش را به ذهن القا میکند، همانطور که پیش از این در فیلمی دیگر دیدهایم. هانکه در فیلم عشق زندگی روزمره را روایت میکند ولی با نگاهی منفی به زندگی از سطح روابط ساده و روزمره و رخوت حاکم بر جریان کند زندگی گذشته و لایههایی زیرین شخصیت پیرمرد را شکافته و جهانی دیگر را به تماشاگر مینمایاند. آنچه در نگاه اول به نظر میرسد یک زندگی معمولی، زن و مردی سالمند که بازنشسته شدهاند، کتاب میخوانند به کنسرت موسیقی میروند و به نظر میرسد پس از زندگی مشترک طولانی یکدیگر را عاشقانه دوست دارند ولی این تصویر با چند اتفاق ساده که به طور معمول در کهنسالی رخ میدهد به ناگهان به هم ریخته و چهرهای دیگر از پیری، مرگ و انسان برای مخاطب تصویر میشود.
زندگی و پارادوکسهای جاودانه آن
در فیلم عشق با روندی کند و کشدار و نازیبا که زندگی را نشان میدهد و تنشها و پیچیدگیهای زیبا که نماینده مرگ است روبرو هستیم. هانکه با این فیلم تلاش میکند در میان پارادوکسهایی که از آغاز فیلم شاهد آن هستیم بگوید عشق زیباییهایی دارد که به مرگ ختم شده و زشتیهایی دارد که در زندگی نمود مییابد.
فیلم عشق به نویسندگی و کارگردانی میشائل هانکه اتریشی یک برهه زمانی کوتاه از زندگی زوجی سالمند را نشان میدهد که در آن زن به ناگهان دچار بیماری شده و امکانهای حرکتی او محدود میشود. این فیلم به دلیل ساخت هنرمندانه و مفاهیم فلسفی، روانکاوانه و جامعهشناختی مورد تحسین منتقدان قرار گرفته است و برنده جایزه نخل طلایی جشنواره کن در سال ۲۰۱۲ نیز بوده است. همچنین ۴ نامزدی برای جایزه اسکار و بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان برنده جایزه اسکار نیز از افتخارات آن است. هانکه پس از فیلم روبان سفید که با نگاه انتقادی به سنتها و چهارچوبهای جامعه ساخته شده بود و نخل طلای ۲۰۰۹ را برای او به ارمغان آورد فیلم عشق را نوشته و کارگردانی کرده است و پس از آن نیز در سال ۲۰۱۷ هنوز از داستان فیلم عشق جدا نشده و ادامه آن را با نام پایان خوش ساخت. در داستان فیلم عشق زن به طور ناگهانی و در جریان اتفاقات روزمره و تکراری سالهای سالخوردگی خود دچار فلج در بخشهایی از بدن شده و پس از این اتفاق مرد در ظاهر وفادارانه به کمک زن شتافته و او را در این دوران همراهی میکند، این در حالی است که این زوج در دوران بازنشستگی و کهولت سن قرار دارند و دیگر از کلاسهای دانشگاه و شلوغی روزهای کاری خبری نیست. زندگی آنها یکنواخت است و از هیاهوی دانشجویان و کنسرتهای آنها و تکاپویی که در زندگی فرزندان آنها است خبری نیست. آنها به مصرف محصولات فرهنگی و زندگی طبقه متوسطی خود ادامه میدهند ولی رخوتی که زندگی این زوج به آن دچار شده نه از کهولت سن که از بیمعنا شدن زندگی است. به نظر آنها که مسیر طولانی زندگی را طی کردهاند و تمامی روزهای شورانگیز آن را پشت سر گذاشتهاند زندگی بیاندازه خستهکننده و ارزشهای اخلاقی بیمعنا است. مرد که او نیز مانند همسرش استاد موسیقی دانشگاه بوده و هنوز علاقه هر دو آنها به موسیقی در فیلم نمایان است در اندیشه چرایی است که پاسخی برای آن نمییابد. چرا باید از زن مراقبت کند؟ چرا زندگی تا این اندازه کسالتبار میشود؟ چرا هیچ اوجی برای پایان نیست و چرا باید چنین تماشاگرانه به فرآیند زوالی آرام تن دهند؟ او در جنونی فلسفی همسر خود را به قتل میرساند و مخاطب میان عشق و بیحسی او به همسری که سالهای طولانی با او زندگی کرده مردد میماند. تقلای طولانی مرد که به خاطر پیری قادر نیست به راحتی راه برود برای ایجاد حسی خوب برای همسرش و انجام کارهای شخصی او که به فلج مبتلا شده تحسینبرانگیز است ولی همزمان سیلی زدن به مرد، فاصلهای که شکل نگرفته بلکه گویی از ابتدا بین آنها بوده است نیز به چشم میآید. مرد به زن قول داده است او را به بیمارستان نفرستد و حالا این سوال مطرح میشود که اخلاق پایبندی به قول را ارجح میداند یا انجام ندادن قتل را. آیا پایان دادن به زندگی فردی که به انتها نزدیک شده و بودنش برای خود او و دیگران زحمت است کاری عاشقانه است؟ آیا در این اقدام احترامی به زن که به دنبال حفظ عزتنفس خود بود دیده میشود؟ آیا او از صرف تمام زندگی خود در سالهای پایانی برای زنی که قادر به حرکت نیست خسته شده و توان تحمل او را ندارد؟ این یک قتل برای زیبا ساختن زندگی است آنگونه که او زن را آراسته و بستر مرگ او را با گلها تزیین کرده یا فرار از قید و بندهای اخلاقی است که نمیتواند آن را بپذیرد؟
عشق فیلمی دردناک است که در آن به زندگی، مرگ، امید، پایان، معنای هستی به خوبی پرداخته شده ولی در آن از عشق آنطور که معمولا از آن سخن گفته میشود خبری نیست. به نظر میرسد کارگردان علاقه داشته است نشان دهد که عشق بخشی از همین زندگی یکنواخت است، در عشق هم زندگی است و هم مرگ.